ادامه داخل کامنتا

#داستان_زندگی شایان مژگان
#قسمت_نهم

قبل از اینکه استاد برسه به شیوا زنگ زدم و قرار شد بعد از تحویل گرفتن پایان نامه توی فضای سبز دانشگاه شیوا را ببینم.
چند دقیقه ای منتظر استاد شدم تا بلاخره از راه رسید. سلام کردم ،استاددلبخندی زد وگفت:
-سلام مژگان خانم....
استاد پایان نامه را دست من داد وگفت:
-کارت عالیه. ادامه بده من که نتونستم اشکالی پیدا کنم.
لبخندی زدم وپایان نامه را از استاد گرفتم وبعد تشکر کردم. بعد چند دقیقه ای در مورد ادامه کار پایان نامه با من صحبت کرد. هنگام خداحافظی استاد نگاهی به ساعتش کرد وگفت: من دیگه باید برم کلاسم دیر شده.فقط...
استاد حرفش را قورت داد.نگاهی به استاد قادری کردم وگفتم:
-حرفی دیگه ای هست استاد؟
استاد سرش را به علامت انکار تکان داد وگفت:-نه.بسلامت...
از استاد که خداحافظی کردم به طرف فضای سبز دانشگاه رفتم . شیوا را دیدم و به طرفش رفتم. از پشت سرش چشماش را گرفتم و  شیوا را غافلگیر کردم. شیوا یک نگاهی به من کرد وگفت:
-چقدر خوشحالی امروز، ای کاش این آقا شایان زودتر ازت خواستگاری می کرد. دیگه اینقدر بداخلاقیات را تحمل نمی کردم.
با کیفم زدم تو سر شیوا وگفتم :
-دیوونه، هر کی ندونه فکر میکنه من چقدر بداخلاق واخمووبودم وحالا که شایان ازم خواستگاری کرده من اینقدر تغییر کردم. وای شیوا چقدر خوشحالم ازاینکه شایان حرف دلشو بم زد. باورت میشه از دیشب تا حالا زندگی برام معنای جدیدی پیدا کرده. وای چشماش که دیوونم کرده. نمیدونی چقدر خوشحالم. امروز صبح که می اومدم زندگی برام معنای دیگه ای داشت. همه چی برام زیباتر شده بود.
شیوا وسط حرفم پرید وگفت: -حالا خانوادت موافقن؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم  بابا که موافقه، ولی مامان یکم مخالفه، فکر میکنه من چیم وشایان لیاقت منو نداره.
شیوا خنده ای کرد وگفت:-نمی دونه که تو لیاقته شایان را نداری. والا شایان برات زیادیه. از حرف شیوابدم نیومد. بلکه حرف شیوا حقیقت داشت. شایان اونقدر خواستنی وخوب بود که هر کس آرزوی خواستنش را میکرد، واقعا من لیاقت شایان وخوبی هاش را نداشتم.
کلید را تو در چرخوندم ووارد خونه شدم . مامان مشغول اب دادن به گل ودرختان باغچه بود. به مامان سلام دادم.
مامان جواب داد و گفت :-مژگان مامان ناهارت را بخور و یکم استراحت کن. عصر قراره بریم باغ عمه. عمه لیلا دعوتمون کرده همگی بریم باغ.
نگاهی به مامان انداختم وگفتم:-پس با این حساب عمو واینها هم هستن؟
مامان با گوشه چشمش منو نگاه کرد وگفت:
-میشه اینقدر قضیه شایان را جدی نگیری.
با اخم به مامان نگاه کردم وگفتم:-چرا جدی نگیرم؟
مامان چرا اینقدر شما میخواهید منو از این تصمیم منصرف کنید، شما چرا منو درک نمیکنید. من چند ساله منتظر این لحظه هستم. همه موافقن بجز شما.
دیدگاه ها (۲)

ادامه تو کامنتا

ادامه داستان داخل کامنتا

ادامه داستان تو کامنتا

زحمت کشیدی عسیسم

Part ¹³⁰ا.ت ویو:انگشتر رو برداشتم و داخل انگشتم کردم..دستم ر...

پارت ۴۱با حس نوازش های کسی بیدار شدم نفسم تنگ شده بود و داشت...

نعنا دیگه بوی نعنا نمیده مامانمامان همه چی عوض شده مامان حتی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط